چرا می ترسیدم مثبت اندیش باشم؟ و چرا بعدها، مثبت اندیش شدم؟/ تأملات تلخ و شیرین یک مثبت اندیش
وقتی که آهن در مجاورت آهن ربا قرار می گیرد، بعد از مدتی خودش هم می شود یک پا آهن ربا؛ جذب می کند، خاصیت پیدا می کند، ذاتش یک جورهایی عوض می شود.
وقتی هم که مثبت اندیشی در جامعه ما، همراه با ساده لوحی و ساده اندیشی و همسایه با انسان هایی سطحی و ... نشان داده شده یا اتفاق افتاده باشد، طبیعی است که ماجرای آهن و آهن ربا اتفاق بیفتد.
متأسفانه طی سال هایی، بیشتر این آدم های متوسط و قشرهای متوسط بوده اند که به سمت و سوی مثبت اندیشی گرایش پیدا کردند. چرا؟ لابد برای تسلای خاطر شریف شان. نتیجه چه بوده؟ انسان های فرودست و فرادست جامعه، از مفاهیم مثبت اندیشی و روانشناسی مثبت، خوششان نیامده؛ چرا که همه اش این مباحث را در مجاورت انسان های ساده و خوش و خرم می دیده اند.
نکته دیگر این بود که مفاهیم مثبت اندیشی، در مجاورت گلدکوئست و فعالیت های هرمی قرار گرفت. با توجه به قدرتی که این مفاهیم داشتند، فعالان این حوزه برای رام کردن دیگران و به راه آوردن آنها، از این مفاهیم استفاده می کردند؛ در واقع سوء استفاده. این، یعنی قدرت مفاهیم مثبت اندیشی؛ نه قابلیت ذاتی این مفاهیم برای مورد سوء استفاده واقع شدن در فعالیت های مسخره ای مثل گلدکوئتست و امثالهم.
از سوی دیگر، این فیلمنامه نویسان صدا و سیما هم، مدام وقتی که شخصیت های شوخ و شنگول و از هفت علام آزادشان را می خواستند نشان بدهند، سریع از این دست کتاب های موفقیتی زیربغل شان می گذاشتند که یعنی بله، آدم های شنگول آبادی جامعه ما، چنین اند؛ چنین کتاب هایی می خوانند؛ همیشه لبخند دارند؛ سریع می شود سرشان گول مالید؛ و قس علی هذا...
نتیجه همه این ها چه شده است؟ جواهری چون مثبت اندیشی، تبدیل به یک کپه آشغال کنار خیابان شده است؛ که همه وقتی از کنارش می گذرند، گره به ابرو انداخته و دماغ شان را می گیرند و پیف پیف کنان و گویان، از کنارش می گذرند.
چه کسانی این بلا را سر ما آوردند؟
- کسانی که در سریال هایشان، چنین کردند،
- کسانی که با مسخره بازی های روشنفکری شان، این جور چیزها را خاص جامعه آمریکایی و بورژوایی و ... دانستند،
- کسانی که به طرزی ساده لوحانه از این مفاهیم استفاده کردند و شدند مثبت اندیشان جامعه ما،
- و نیز کسانی که برای سوء استفاده های مالی شان، به سمت و سوی این جواهرها گرایش پیدا کردند و الحق که چه خوب قدر این جواهرات را دانسته و از انها استفاده کردند ولی در جهتی خیلی خیلی خیلی بد.
مدت ها پیش داشتم به این فکر می کردم که چقدر من دوست دارم در زندگی ام، یکی مثل احمد حلت باشم؛ پرقدرت، مثبت اندیش و همیشه پرانرژی. اما وقتی یاد اتفاقاتی که برای این حوزه رقم زده اند می افتادم، عطای این حوزه را به لقایش می بخشیدم.
البته مشکلات دیگری هم در این مسیر به چشم می خورد:
- وقتی که ملت می دیدند تو مثبت اندیشی و خندان و پرانرژی، سریع می خواستند یک لقمه چپ ات کنند، خیلی وقت ها هم رویت نمی شد که رویشان را زمین بیندازی، در نتیجه کلی از وقت و زمان و انرژی ات را صرف می کرد تا خواسته هایش را اجابت کنی،
- خیلی جاها نمی توانستی از حقت دفاع کنی، چون یک جورهایی مجبور بودی از آن ادمک مسخره ای که جامعه تحت عنوان یک انسان خیرخواه خیراندیش برایت ساخته بود، دفاع کنی و در نتیجه، در رودربایستی می ماند،
چنین اتفاقاتی بود که باعث می شد از این حوزه، دور بشوم.
تا این که سرانجام طی یکی از تأملات و تدبرات خودم، آن هم بعد از اینی که درباره قاطعیت چیزهایی خوانده بودم، به این نتیجه طلایی رسیدم که
«اگر خوش بینی و مثبت اندیشی، با قاطعیت ترکیب شود، آلیاژی به دست خواهد آمد که در جامعه امروز ما، می تواند کار ما را حسابی راه بیندازد؛ ضمن این که باعث می شود هیچ سوء استفاده ای هم از ما نشود.»
دقیقاً مشکلم با این حوزه، همین بود: سوء استفاده به بهانه مثبت اندیشی و خندان و پرانرژی بودن.
این آلیاژ رفتاری را خیلی دوست داشته و می دارم و سعی می کنم به این قله برسم؛ یک انسان مثبت پرانرژی خندان راه حل گرا، ولی قاطع؛ که کسی نمی تواند سرش گول بمالد و قرار نیست که در راستای دفاع از آن آدمک مسخره ای که جامعه برایش ساخته، از حقوق طبیعی اش بگذرد.
شخصاً از این یافته ام بسیار خرسند و خوشحالم. حالا می توانم شاد باشم؛ نگران اظهار فضل روشنفکرنماها هم نباشم؛ چون حالا این حق را برای خودم قائلم که جواب شان را، خیلی محترمانه و محکم بدهم و خلاص.
جواب شان هم این است،
- از ادبیات رایج داستانی کشورم متنفرم، چون به شدت منفی است؛ و متأسفانه همین بازآفرینی منفی هاست که باعث شده هر کسی که درگیر این ادبیات می شود، ناخودآگاه تبدیل به آدمی منفی شود،
- از ادبیات گفتاری رایج بین نخبه ها و شنفکرنماها هم به شدت ابراز انزجار می کنم؛ چرا که اعتیاد به چنین ادبیاتی، این اشخاص را به چنان وضعیتی کشانده که نه نفعی برای خودشان دارند، نه نفعی برای خانواده شان، نه برای جامعه شان، و نه حتی برای بشریتی که این همه از آن دم می زنند؛ کافی است نگاهی به روشنفکرهای چپ زده ما بیندازید تا گوشی دست تان بیاید.
- از ادبیات غرولندمحورانه رایج مردم عادی هم ابراز برائت می کنم؛ چون هیچ قفلی را نمی گشاید و صرفاً قفل های روانی ایجاد می کند.
- نگران بشریت هم نیستم؛ چون اگر من عوض شوم، یک گوشه ای از بشریت عوض می شود، اگر هم من عوض بشوم، برای همان بشریت مفیدتر واقع خواهم شد تا این که همه اش بخواهم غرولند کنم و ... . سعی می کنم به جای افق های دست نیافتنی دور، همین جا جلوی پایم را نگاه کنم و با مثبت اندیشی، خودم را عوض کنم.
این جوری واقعاً بهتر نیست؟
باور کنید خیلی خیلی بهتر است؛ هم فال است و هم تماشا، هم پیشرفت می کنم، هم شاد و شنگول خواهم بود؛ کسی هم اجازه سوء استفاده نخواهد داشت. حالا وقتش رسیده که مثبت اندیشی را، از انحصار ساده لوحان و سطحی نگران در بیاوریم و به سمت نخبه ها هولش بدهیم؛ حیف این جواهر فوق العاده نیست؟