زندانت را بشناس/ یادداشتی برای روزنامه همشهری با موضوع مولانا و راه رهایی
چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۵ ب.ظ
انسان موجودی عجیبوغریب است؛ ازیکطرف ویژگیهای حیوانیت را دارد؛ چرا که از نظر منطقی زیرمجموعه نوعی کلیتر به نام حیوان و طبیعت قرار میگیرد اما از سوی دیگر دارای شعور و روح است و از این حیث راه بهجایی دیگر میبرد. به همین دلیل است که وقتی زندگی روی خوشاش را به او نشان میدهد و پول ، امکانات ، امنیت کامل و عیش و نوش او به حد اعلی فراهم است، بیشازپیش و بیش از همه زمانهای دیگر، احساس خسران ، درماندگی و واماندگی میکند و دنبال این سؤال میرود که «چه باید کرد؟» و «چگونه از مرزهای معمول باید درگذشت؟» انسانهای زیادی در طول تاریخ آمدهاند که به این سؤالها پاسخ دادهاند و آموزههایشان را حول این محور سروسامان بخشیدهاند. مولانا جلالالدین محمد بلخی یکی از این شخصیتهای بزرگ است که هنوز هم آموزهها و مثنوی معنوی و غزلیات او، چراغی فراراه جویندگان راه درگذشتن از این مرزهای حقیر حیوانیت و طبیعت است. در این زمینه، محمد جعفر مصفا کتابی نگاشته است به نام «با پیر بلخ» که بهشدت مورد توجه قرارگرفته و به چاپهای متعددی هم رسیده است. محمدجعفر مصفا، متولد 1312خمین است و او را به کسوت نویسندگی و مترجمی میشناسیم. مصفا کتابهای دیگری با نامهای« تفکرزائد»،« آگاهی»، «نامهای به ندیدهام»، «رابطه»، «انسان در اسارت فکر»،« نگاه در سکوت»(ترجمه)،« عشق و تنهایی» (ترجمه) و... را نیز به رشته تحریر درآورده است. یادداشتی از این مولویپژوه را پیش رو دارید.
شباهت مولانا و سیستمهای شرقی
من لیسانسم را در رشته حقوق گرفتم اما علاقه اصلیام به عرفان و خودشناسی بود. به همین دلیل بود که شروع کردم به مطالعه در این حوزه و در این باره. مدتی هم به هندوستان رفتم و با سیستمهای عرفانی هندی هم آشنا شدم. بعدتر که با مثنویمعنوی آشنا شدم، دیدم که شباهت عجیبی با سیستمهای بودایی و شرقی دارد. به ذهنم رسید که تلفیقی از این دو ایجاد کنم؛ کتاب «با پیر بلخ» حاصل این ایده بود.
مولانا؛ هم سهل و هم ممتنع
شاید امروزه از نسبت مولوی و تعالیم او و زندگی ما پرسیده شود. بهنظرم، درک این مفاهیم هم ساده است و هم پیچیده؛ پیچیده است از این حیث که هزاران سال است که بزرگان معنوی و پیامبران، انسان را توصیه به مجاهدت با نفس میکنند. اینکه ما میدانیم با نفس باید مبارزه بشود، یک اصل ساده است اما رهایی از زندان نفس نیاز به همت و جدیت فوقالعادهای داشته و دارد. کتاب «با پیر بلخ»، درواقع با این نیت نگاشته شد که چنین همتی را در خوانندهاش ایجاد کند.
از مولانا تا خوشبختی
مولوی متعلق به چند قرن گذشته است، اما برای انسان امروز بسیار راهگشا میتواند باشد. مولانا با مسائل انسان، برخوردی بنیادین دارد. برخورد او با مسائل انسانی، ظاهری و فوریتی و وصلهپینهای و در قالب رنگآمیزی درون این زندان نیست. مولوی درواقع میخواهد انسان را از درون زندانی که در آن گرفتار آمده است، رهایی بخشد. به همین دلیل است که میگویم برخورد او، برخوردی بنیادین است. بخشی از آموزگاران و مدعیان را میبینیم که غایت آنها، در رنگآمیزی و زیباسازی دیوارهای درون زندان نفس خلاصه شده است. واقعا فایدهاش چیست وقتیکه ما نتوانستهایم هنوز از این زندان رها بشویم؟ اگر ما عمیقا احساس کنیم که با این برخوردهای سطحی و وصلهپینهای نمیتوان کاری کرد، در آن صورت تمام همتمان را معطوف به خروج از زندان خواهیم کرد؛ همان چیزی که مولانا از ما میخواهد. هماکنون کتابها و دورههای کوتاهمدت و فوری و ظاهری زیادی شکل میگیرد،تحت آیینهای دوستیابی و آیینهای موفقیت و خوشبختی در 10دقیقه و امثالهم. اینها، تلاشهای متظاهرانهای هستند که نمیتوانند کمک چندانی به انسان بکنند اما مولانا و مثنوی معنویاش، میتواند انسان را خوشبخت کند. مولانا در واقع درزمینه عرفان حرف آخر را زده و هیچ بعدی از مسائل انسان را نامکشوف نگذاشته است. او به همه ابعاد زندان «خود» سر کشیده و با دقتی عجیب و امروزی و علمی، مسائل انسان را شکافته است. او بهواقع، کلیدهایی اساسی به انسان دیروز و امروز داده است.
شناخت زندان «خود»
من در یکی از مقالات خود تحت عنوان «ده کلید رهایی؛ برگرفته از کتاب با پیر بلخ» توضیحات کاملی در این زمینه دادهام که در سایتم موجود است. یکی از شاهکلیدهای رهایی از زندان «خود» که مولوی هم روی آن تأکید دارد، شناخت این زندان است. وقتی این زندان «خود» را شناختیم، آن وقت میتوانیم از آن رها شده و بهخودمان برگردیم. در این صورت، میتوانیم مسئله را به اعتبار هماکنون در خود ما، یعنی در من و تو و ما و نه در یک انسان کلی، بررسی کنیم. «پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت» متعلق به رانده شدن انسان از بهشت واقعی و بهشت معنوی بود؛ اما مسئله من، بهعنوان یک انسان حی و حاضر در امروز چه میتواند باشد و چیست؟ گام بعدی، شناخت ماهیت مسئله است. باید ماهیت این مسئله و زندانی بودن را بهخوبی درک کنیم؛ چون تا وقتیکه نتوانیم به درک درستی از ماهیت این مسئله برسیم، چگونه میتوانیم راه گریز و رهایی از آن را پیدا کنیم؟
حاکم بر اندیشه یا محکوم به اندیشه؟
مولانا، به شکلهای مختلف هشدار داده که زندان انسان و علت اسارتش و بهنوعی علت همه رنجهایش، اندیشه و بهواقع، نوعی از اندیشه است. درجایی اشاره میکند که «جمله خلقان سخره اندیشهاند/ زین سبب خستهدل و غمپیشهاند». مولانا این «سخره اندیشهاند» را چنین تفسیر میکند که مردم محکوم و اسیر اندیشههای خودند و بهخاطر همین سخرگی و محکومیت است که رنج، ملالت، خستهدلی و پریشانی در زندگیشان وجود دارد و این رویه، تبدیل به رویه همیشگی آنها میشود. درواقع ما اینجا با این سؤال روبهرو میشویم که کدام اندیشه انسان را به سخرگی میکشاند؟ در اینجا ما با 2 نوع اندیشه («مفید و راهبر» و« حقیر و مزاحم و مگسگونه») روبهرو هستیم. مولانا درجایی دیگر میگوید: «حاکم اندیشهام، محکوم نی/چونکه بنا حاکم آمد بر بنی».در اینجا به یک تراز مناسب برای تشخیص اندیشه خوب از اندیشه میرسیم: مسئله انسان نفس اندیشه نیست. موضوع این است که آیا تو حاکم بر اندیشهای یا اندیشه حاکم بر توست؟ تو اندیشهها را بنا میکنی و میسازی، یا اندیشهها تو را میسازند؟
هویت روانی و چند نکته دیگر
پس ببینیم در چه صورت اندیشهها حاکم بر تو هستند، و در چه صورت تو حاکم بر اندیشهای. هنگامیکه ذهن فقط بهعنوان ابزار ارتباط با دنیای واقعیات، و بهعنوان وسیله حصول دانشهای ضروری و مورد نیاز ارگانیسم، و بهعنوان ابزار یادگیری عمل میکند، شخص در رابطه با اندیشههایش یک کیفیت آزاد، طبیعی و هنجار دارد. در این موارد ذهن به این دلیل و به این معنا آزاد است که عوامل برونی حرکات آنرا تعیین نمیکنند بلکه آن حرکات را نیازها، ضروریات و مقتضیات خود ارگانیسم تعیین میکنند. علاوه بر این، هنگامیکه ذهن در ارتباط با واقعیات و دانشهای واقعی است، مختار است که مثلا به برق، اتم یا هر علم و واقعیت دیگر بیندیشد یا نیندیشد. این آزادی و اختیار بهمعنای حاکم بودن ذهن بر اندیشههای خودش است. و زمانی ذهن اختیار اندیشههای خود را از دست میدهد و محکوم و اسیر آن میشود که اولا اندیشهها بهوسیله عوامل برونی بر ذهن تحمیل شوند، ثانیا موضوع این اندیشههای تحمیلی دانشهای واقعی یا نیازهای واقعی نیست، بلکه از ذهن طلب «هستی روانی» و «هویت روانی» دارد. این طلب هستی و هویت روانی است که اولا کیفیت محکومیت به ذهن میدهد و ثانیا در این حرکات محکومانه و اسارتآمیز، کیفیت ناجوری و مسخ شدن پیدا میکند. ذهن به این جهت مسخ میشود که میخواهد با ابزار دانش و دانستن، هستی روانی بسازد. حالآنکه ذهن با جوهر صفات و کیفیتهای روانی بیگانه است. ذهن حتی از دانشهای واقعی- که نقش ذاتی آن است، فقط میتواند تصویری در خود ثبت کند؛ چه رسد به یک هستی روانی!
لینک مطلب در سایت روزنامه همشهری.
لینک مطلب در سایت روزنامه همشهری.
۹۷/۰۷/۱۱