می دانم و می دانید که دین، نگاه خوبی به آرزوها ندارد. تا بحث ارزو و امل و این حرف ها می شود، همه گره ای به ابرو می اندازند که یعنی، وارد معقولات نشو و این زندگی هفتاد، هشتاد ساله را، چه به آرزوهای دیر و دور و بلند و ... .
با آن که از نظر عقلی، برایم ثابت شده بود انسان، بدون امید و آرزو و چشم انداز، کم می آورد و نمی تواند تکان بخورد و می میرد و طراوتی ندارد، ولی چیزی در درونم، اذیتم می کرد. مدام از خودم می پرسیدم که «نکند خدا راضی نباشد از این آرزومداری من؟»، «نکند دارم راه خطایی می روم؟»، «نکند واقعاً این زندگی، ارزش این همه آرزو را ندارد؟» و ....