موفقیت جدی

فلسفه موفقیت؛ برای دست‌یابی به دستاوردهای بیشتر و زندگی بهتر

موفقیت جدی

فلسفه موفقیت؛ برای دست‌یابی به دستاوردهای بیشتر و زندگی بهتر

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

وقتی که حرف از موفقیت به میان می آید، همه سراغ چهره های خارجی می روند. اما من در همین جا، کسی را می شناسم که اسطوره موفقیت من است؛ غلامحسین افشردی، معروف به سردار حسن باقری. مهم نیست که بشناسیدش یا نه؛ مهم این است که اگر این آدم نبود، معلوم نبود سر مملکت ما چه بلایی می آمد؛ مردی که به قول خودش، با خلوص و سعی و تلاش، به شهادت رسید؛ از صفر شروع کرد و شد، یکی از درخشان ترین و به تعبیر خود من، درخشان ترین چهره جنگ.

 

هر از چندی خاطرات این چهره را مرور می کنم و جانی تازه می گیرم؛ واقعاً که برای خودش اعجوبه ای است؛ اصلاً از صد تا بیل گیتس و استیو جابز و ... فراتر است. یک چیز دیگری است این بشر. کتاب صد خاطره از سردار باقری اثر روایت فتح را بگیرید و بخوانید تا ببینید کار کردن و موفق شدن یعنی چه.

 

چند تا خاطره اش را با هم مرور می کنیم تا بفهمید دارم چه می گویم:

«باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت. یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت «100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش. اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه را نگاه می کرد.»

 

«خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهان ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم.»

 

«جلسه داشتیم. بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت. فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت «وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

 

«نصفه شب خبرهای جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت. تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت. گوشم را بردم دم دهانش. – کار پل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان! حالت خوب نیست، استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.»

 

«نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود. می گفت «بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ، واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره.»

 

«گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند. یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی می نوشت. گفت «این جا نوشتی از دست چپ تیراندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید.»

 

«مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند، کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.»

 

«ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند، ولی خبری نبود. همه ش می گفتند «جریان آب تنده، نمی شه رد شد. گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش.» -خب چه بکنیم؟ می خواید بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی؟ اگه می اومدی، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می دی؟ - آخه گرداب که بشه.. . – همه ش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.»

 

«بهانه می آورد. امروز و فردا می کرد. می گفت «من که الفبای توپ رو نمی دونم، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم.» حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت«برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند. الفبا نداره که تو هم. گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه. حالا فکر کرده قضیه یه فیثاغورثه!» - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه؟ چند نفری که بودند خنده شون گرفت. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه، بابا . قاطی نکن.»

 

«تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان، خرازی، ردانی پور و همت و ... خیلی سر و صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها. حسن به شان گفت «می خواید بریم آمریکا از تکاورای آموزش دیده  قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید.» فقط حسن حریفشان بود.»

 

«با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت «باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی.»

 

«به دو می آمد قرارگاه، بی سیم را برمی داشت، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.»

 

«"نمی شه" تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.»

 

«همه کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردنش. به دژبانی که رسیدیم، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه .» دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم ، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمان ده عملیات جنوب.»

 

«بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما...»

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی